پرسید چگونه ای؟
گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک برتخته ای بمانند؟
گفتند: صعب باشد.
گفت: حال من هم چنین است.
پ ن:
به دل شب فرو میروی، اول هول برت میدارد، ولی در عین حال می خواهی بفهمی و آنوقت دیگر از اعماق تاریکی بیرون نمیآیی. ولی خیلی چیزهاست که باید بفهمی. زندگی بیش از حد کوتاه است. دلت نمیخواهد در حق کسی بدی کنی. وسواسهایت را داری، تردید داری که یکهو نتیجهگیری کنی و بیشتر از همه از این وحشت داری که ضمن تردیدهایت بمیری، چون در این صورت برای هیچ و پوچ دنیا آمدهای. و این واقعا از هر بدی بدتر است. باید عجله کنی وگرنه به مرگت نخواهی رسید.یا به بیماری و فلاکتی که ساعتهایت را پخش و پلا میکند،به سال های بی خوابی که موهایت را جوگندمی می کند،به روزها،هفته ها و سرطان که شاید خونالود و موذیانه از پشتت بالا می خزد.
درباره این سایت